کد مطلب:12376 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:236

در جبهه قریشیان از صلح حدیبیه تا فتح مکه
«و قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا.»

اسراء/181 ترجمه: ای رسول خدا، بگو كه: حق فرارسید، و باطل مضمحل و نابود شد. و البته باطل نهایة نابودشدنی است. جنگ خیبر، در سال هفتم هجرت واقع شد. پیش از این غزوه، در پایان سال ششم هجری، صلح حدیبیة با قریش، و بیعت رضوان انجام یافت. مصطفی (ص) دو ماه رمضان و شوال را در مدینه ماند. سپس در ذی القعده بقصد انجام عمره حج و نه برای جنگ، از مدینه خارج شد. سیصد تن از یاران، از مهاجران و انصار، پیامبر عزیز را در این سفر همراهی می كردند. روایتی این عده را هفتصد تن و روایت دیگر بیش از آن نقل كرده است. كاروان نبوی از مدینه حركت كرد، در حالی كه عشق و شوق به زیارت خانه خدا، این كانون خاطره انگیز دلهای مسلمانان و قبله نماز آنان، كاروان را با نغمه و سرود



[ صفحه 254]



دل انگیزی بسوی «ام القری» پیش می راند؛ پس از شش سال كه از هجرت و از دوری و فراق وطن گذشته بود. در راه بسوی مكه، رسول خدا (ص) با كسانی روبرو شد كه به حضرت اطلاع دادند قریش برای جلوگیری پیامبر و همراهانش از ورود به مسجدالحرام گرد آمده و یكداستان شده اند. مردی از صحابه داوطلب شد كه با سوارانی، از راهی غیر از راهی كه مربوط به قریش بود خود را از پایین ترین نقطه جنوب مكه به حدیبیه رسانند. در آن هنگام گروهی از قریش از دور آنان را مشاهده كردند. و فورا خبر را به مكه رسانیدند. نماینده ای از قبیله «خزاعه» به نام: «بدیل بن ورقاء» با گروهی از قوم خود از مكه بسوی مصطفی آمد. آنان پیش آمدند و از آن حضرت پرسیدند: به چه قصدی اینجا آمده ای؟ حضرت آنان را متوجه ساخت كه نیامده است تا با كسی نبرد كند ، بلكه تنها برای زیارت خانه خدا و بزرگداشت حرمت این خانه آمده است. گروه خزاعه به مكه بازگشتند، و قریش را اطمینان دادند كه آن حضرت برای جنگ نیامده است. و آنان را نصیحت كرد كه در برابر مصطفی شتابزدگی نشان مدهید، و او را آزاد بگذارید تا بیاید، و خانه كعبه را زیارت كند. زورگویان و متكبران قریش این عده را متهم كردند، و با رفتاری دشمنانه و جاهلانه گفتارشان را مردود شمردند و گفتند: «اگرچه آمده و قصد جنگ ندارد اما سوگند به خدا كه هرگز نباید به زور و بصورت تحمیل بر ما داخل مسجدالحرام شود، و عرب هم در این باره با ما صحبت نكند.» فرستادگان قریش پی درپی آمدند و رفتند در حالی كه می كوشیدند مصطفی را از تصمیمی كه داشت باز دارند. و آن حضرت هم به هر یك از نمایندگان آنان تأكید می نمود كه برای جنگ نیامده است. و آنان هم نزد متكبران قریش برمی گشتند و آنچه را حضرت گفته بود بازگو می كردند. ولی زورگویان قریش با سخنان زشت و با اتهام، آنان را از خود دور می ساختند. تا آنكه عاقبت اندیشان نسبت به ادامه این سفاهت و زورگویی در تنگنا و محدودیت قرار گرفتند. یكی از آنان به نام «حلیس بن علقمة» كه



[ صفحه 255]



رئیس جماعات مكه بود با خشم و تهدید گفت: «ای گروه قریش، به خدا قسم، كه ما بر این اساس با شما عهد و پیمان نبستیم. آیا كسی كه برای احترام و بزرگداشت خانه خدا آمده است باید ممنوع و محروم گردد؟ سوگند به آن ذاتی كه جان «حلیس» در قدرت اوست یا باید محمد را با قصد و نیت او كه برای آن به اینجا آمده است آزاد بگذارید، و یا من این جماعات را بصورت یك گروه متحد سریعا وارد میدان مبارزه خواهم كرد. «عروة بن مسعود ثقفی» پیش از آنكه موافقت خود را به اینان اعلام كند، و نزد مصطفی آید، در یك كوشش نهایی برای مسجل نمودن آن موقف بدون جنگ چنین گفت: «ای گروه قریش، من مطلبی را كه از جانب شما به وسیله مأمور و نماینده خودتان با مصطفی مطرح می باشد مورد توجه قرار داده ام؛ مطلبی كه با خشونت و بدزبانی همراه بوده است. و این را كاملا دانسته اید كه شما در حقیقت مانند پدری می باشید، و منهم فرزندی؛ فرزند مادری به نام: «سبیعة» دختر «عبدشمس». من مصیبتهایی را كه برای شما پیش آمده است شنیده ام و قبول دارم، و از قبیله خودم كسانی را كه مرا اطاعت كنند جمع نموده ام، و سپس بجانب شما آمده ام تا جان خود را فدای شما نمایم.» آنان با شنیدن این جملات، عروة بن مسعود را تشویق كردند كه از طرف آنان با مصطفی به گفتگو بنشیند تا مانع جنگ با اهل مكه شود، و چنین گفتند: ای «عروة» راست گفتی، تو در نظر ما فردی متهم و نامطمئن نیستی». عروة خارج شد، و بسوی مصطفی (ص) در اقامتگاهش نزدیكی حدیبیه آمد. او برابر پیامبر نشست، و پیامبر را نسبت به آنچه وطنش ام القری را تهدید می كند با اظهار دوستی خاصی نصیحت كرد و چنین گفت: «ای محمد، تو عده ای اوباش را جمع كرده ای، و آنان را به زادگاه خود آورده ای تا مردم آن را پراكنده و ازهم پاشیده كنی. این قریش است كه گروههای مختلف فرومایگان، از هر قبیله و عشیره ای همراه با آنان، از مكه خارج شده اند، و جامه های پلنگان را برتن كرده اند، و با خدا پیمان بسته اند كه هیچ فردی با زور به مسجدالحرام و بر آنان داخل نشود. و به خدا سوگند. گویی می بینم این گروه كه همراه تو می باشند فردا دست از حمایت تو بر خواهند داشت». ابوبكر حاضر بود، و آنچه را كه شنید مردود شمرد، و از همان مكان خود كه پشت سر رسول خدا (ص) بود اعتراض نمود، و گفت: آیا ما دست از او برمی داریم؟ عروة كه



[ صفحه 256]



او را خوب می شناخت در جوابش گفت: «بدان، قسم به خدا، اگر احسانی از جانب تو به من نشده بود اعتراض و انكار تو را پاسخ می دادم.» اصحاب پیامبر به نشانه حمایت گرداگرد حضرت را گرفتند در حالی كه پیامبر نظیر جمله ای را كه به نماینده قبلی گفته بود به این نماینده قریش نیز پاسخ داد كه: من به نیت جنگ بسوی مكه نیامده ام. عروة بن مسعود بجانب قریش بازگشت، و آنچه را كه از عشق و محبت اصحاب محمد نسبت به پیامبر، و فداكاریشان را در حفظ و حمایت از آن حضرت دیده و شنیده بود كاملا بازگو كرد و گفت: ای جماعت قریش، من پادشاه ایران را در مقام قدرتش، و پادشاه روم را در موقف و مقام سلطنتش، و نجاشی را در ملك و مملكتش دیده ام. اما قسم به خدا كه تاكنون پادشاه و صاحب ملكی را همانند محمد در میان اصحابش ندیده ام. من قوم و جماعتی را دیدم كه یقین دارم او را هرگز و برای هیچ چیزی تسلیم دشمن نخواهد كرد. نظرتان را در این باره درست و مشخص كنید»